رسیدم دوباره به درگاهِ شاهی
چه شاهی که دارد ز شاهان سپاهی
فلک آستانی مَلَک پاسبانی
ضمان کارگاهی جنان بارگاهی
سلام ای غریبی که در صبح محشر
ندارم به جز مُهر مِهرت گواهی
خیالت به سر، خون هجرت به گردن
به شوق تو کردم چه شال و کلاهی
شلوغ است دورت ولی شد فراهم
عجب خلوتی خلوتِ دلبخواهی
چو آیینه از بس که دل نازکی تو
توان تا حریمت رسیدن به آهی
تو آیینه، آیینه نوری و نوری
تو مِهری چه مهری تو ماهی چه ماهی
تو را مهر گفتم؟ تو را ماه خواندم؟
عجب کسر شأنی، عجب اشتباهی
که مِهر است در محضرت مُرده شمعی
که ماه است پیش رُخَت روسیاهی
گرفته ست خورشید، اذنِ دمیدن
ز نقاره خانه، دَمِ هر پگاهی
تویی شرط توحید و بی تو یقیناً
همه نیست توحید جز لا إلهی
اگر ابر لطفت به محشر ببارد
نماند ثوابی نماند گناهی
به لطف تو، کاهِ ثواب است کوهی
به بذل تو، کوهِ گناه است کاهی
لَبِ درّه ی نفس، لغزیده پایم
نگه دار دست مرا با نگاهی
منم آن گنهکار امّیدواری
که دارد ز لطف تو پشت و پناهی
ندانم چگونه برآیم ز شکرش
اگر راه دادی مرا گاه گاهی
الهی مرا از حریمش مکن دور
مرا از حریمش مکن دور الهی
ثبت دیدگاه